سه سال پیش در چنین روز هایی بود که حیران و سر درگم از اون چیزی که قراره برام پیش بیاد، بی تابی می کردم. بعد از اینهمه درس خوندن و سختی کشیدن با رتبه ی کنکوری رو برو شده بودم که هیچ جوره توی کتم نمی رفت و از زمین و زمان گله و شکایت داشتم.
نهایتا همه چیز رو به خدا سپردم و انتخاب رشته کردم. از حجم احتمالات پیش رو حالم بد می شد. از اینکه همه ی زندگی و برنامه هایی که براش داشتم ممکن بود توی یک روز زیر و رو بشه.
با ترس و لرز انتظار روزی رو می کشیدم که نتایج اعلام بشه...
چیکار میتونستم بکنم؟ هیچی! چی از دستم بر میومد؟ هیچی!
پس، اومدم و مثل بچه ای که از ترسِ حادثه چشم هاشو می بنده و خودشو میندازه تو بغل بزرگترش، منم چشم هامو بستم و همه چیز رو سپردم به خدا
شب عید غدیر بود که نتایج نهایی اعلام شد. من کجا بودم؟ وسط عروسی پسر خاله داشتم تند تند ظرف هارو جا به جا میکردم و غرق کار بودم که تلفن زنگ زد و خواهرم نتیجه رو گفت. کجا قبول شده بودم؟ جایی که بهترین نبود ولی برای رتبه ی نه چندان خوب من عالی به حساب میومد. جایی بود که چشمم رو باز کردم و دیدم خدا منو اونجا گذاشته. پس یقین پیدا کردم که اینجا بهترین جاست.
حالا بعد از سه سال، من کجام؟ توی همون اتاقی که کلی از روز ها رو با دلهره توش سپری کردم و دارم تند تند گزارش کاراموزیم رو تکمیل می کنم. بین کار های خونه و ساعت هایی که باید بخوابم تند تند یه جای خالی پیدا می کنم تا پروژه ی ای که چند روز بیشتر به موعد تحویلش نمونده رو اماده کنم. و راستش من هیچوقت خواب چندین لحظاتی رو نمیدیدم. فقط صبر میخواست. صبر و توکل.
مثل یه عروسک نمایشی باید بند هارو به خدا سپرد، اون وقته که خودت هم حض می کنی از نمایشی که خدا با بدن بی رمق و بی جونت میده.
فقط صبر می خواد و توکل
ما عروسک های خداییم
بند ها را به خدا بسپاریم...
پ.ن:
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازیِ من و خداست
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازیی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گِلی است
(عرفان نظر اهاری)
پ.ن 2: اااا همین امروز نتایج کنکور اعلام شد!