از وقتی که تصمیم گرفتم اینجا را درست کنم، یک میلیون بار با خودم گفتم عجب غلطی کردم و یک میلیون بار تر! همه ی هم و غمم را گذاشتم که دست و دلم به نوشتن در اینجا رضا دهد. می خواستم بیایم و ماجرای ابن سبیل را شرح دهم.

آمدم که از جهادی بنویسم، از کاروانی که در گذر روز ها رفت و من، که جا ماندم...

کلمات به طرز عجیبی جان گرفت و شره می کرد در نوک انگشتانم و از نوک انگشتانم ریخته می شد روی صفحه کلیدی که تند تند بالا و پایین می رفت. سر انجامش شد یک کوله بار جمله ی در هم بر هم که مثل کاموای بافتنی های زمستانی تو هم پیچیده شده بود و قابل فهم نبود.

 

آمدم که از روزمرگی و تابستان و غرق شدن در زندگی کارمند گونه بنویسم، از سلول انفرادی شماره ی 41 ، از تابستانی که فکر می کردم داشته باشم و نشد که داشته باشمش. ولی نشد! این هم نشد که بشود!

 

آمدم از شروع طوفانی اول تابستان بگویم، از صفحه صفحه پیش رفتن ها، از مثل چشمه مثل رود شدن ها، سحر خیزی ها، ورزش ها، جدول های خوشگل و منظم توی دفتر و ... . اما تا به خودم آمدم خواستم بنویسم دیدم تنها خرابی بعد از طوفان به جا مانده، من، به بستر خشک رودخانه ی دور افتاده تبدیل شده بودم.

 

هر بار، می آمدم تا یک روایت مثل روایت های بالا بنویسم، بنویسم تا از درد های ابن سبیل بودن، بگویم، ولی نشد، که نشد.

 

 

 

حالا که هی از متن بالا و پایین می روم، می بینم که من همینم! همه ی ماجرا همین است. ابن سبیل یعنی همین.

من، فرزند راه های نا تمامم

چه می کنم؟

باز جدول پشت جدول

صفحه پشت صفحه

 باز کوک کردن ساعت گوشی به صورت رگباری به هدف کوه نوردی صبحِ جمعه!

رازِ همه چیز دقیقا در همین است.

اینکه وقتی بی خبر و حیران از همه جا و همه چیز کم آوردی و نشستی یک لحظه به خودت بیایی،زنده ای؟ این یعنی یک نفر آن بالا، به در و دیوار زدن هایت را خیلی بیشتر از کف زمین پهن شدن هایت دوست دارد. پس هنوز راهی هست که باید طی کنی...