فرزندِ راه های ناتمام...

این تازه یک جوانه است...

از روز های خرداد 1392 که دانش اموز اول دبیرستان بودم و وسط امتحان های اخر ترم با پرینتر اچ پی خانه پوستر های سیاه و سفیدش را چاپ می کردم و یکی یکی با قیچی حاشیه هایشان را می بریدم.

تا این روز های گرم تیرماه 1403 که وسط امتحانات و پروژه های ترم دوم دکترا گیر کرده ام و پای لپتاپ و پروژه ها بند نمی شوم و مدام گوشی را برمیدارم و به فلانی و بهمانی زنگ میزنم و از عمق وجود توضیح می دهم که چرا باید به جلیلی رای داد و هی خودم را به آب و تاب میزنم.

فقط یک فاصله یازده ساله وجود ندارد.

در این یازده سال بزرگ شدم، قد کشیدم، کمی سرد و گرم چشیدم و روز به روز بیشتر به این رسیده ام که چقدر ما امروز به این مرد نیاز داریم.

جلیلی تا به اینجای کار نه با لابی، نه با پول خرج کردن نه با تخریب و تطمیع، نه با هزار بازی و داستان دیگر بالا آمده و نه ان شالله از این جا به بعد با این چیز ها بالا خواهد رفت.

جلیلی با همین مردم کف خیابان، همین دانشجوهایی که کوچه به کوچه، شهر به شهر، روستا به روستا را برای رساندن صدایش طی کردند، بالا آمده. جلیلی با بغض محرومان و مستضعفان به اینجا رسیده و وامدار هیچکس به جز همین مردم نیست.

جلیلی با امیدی که در دلهایمان زنده کرده به اینجا رسیده

با جوانه ای که در دلهایمان کاشته

با "جهشِ ایران" به اینجا رسیده است.

 

۱۳ تیر ۰۳ ، ۱۵:۱۰
ابن سبیل

جا مانده

بهترین و خاص ترین تولدم بود

نمی‌دانم کدامیک از خواسته هایم یود

کدامیک از گلگی کردن هایم

کدام یک از دعاهایم

ولی همان شب در مهرماه 1398

بین عمود های ششصد هفتصد بود

گویی که رزق اربعین من تمام شد...

۱۴ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۰۱ ۱ نظر
ابن سبیل

روز های تلخ بهار

همیشه شب عید ها گوشی را برمیدارم و به بابا بزرگ و دایی ها و خاله ها و عمو زنگ میزنم. از بزرگتر به کوچک تر تا برسم به داییِ آخری

شب عید فطر یکی یکی شماره هارا میگرفتم و بیشتر به جای خالی اش نزدیک میشدم. جایش یک جایی بین خاله کوچک و دایی آخری بود. سه تا سیمکارت داشت. همیشه خدا مشغول و کال ویتینگ بودند. باید زور میزدی تا اخر یکی میگرفت یا اینکه پسرش گوشی را برمیداشت و میگفت بابا دارد تلفن حرف میزند. این را از بار اخر که زنگ زده بودم میگویم. شب نیمه شعبان که علی کوچولو سیمکارت سومی را بالاخره جواب داد و گفت بابا دارد تلفن حرف میزند و دایی که بعد از چند دقیقه خودش زنگ زد. خوش و بشی کردیم، تبریک گفتم و دیدار را حواله دادیم به عید.

روز قبل از عید آمد دم در خانه همدیگر بغل کردیم. پیشاپیش تبریکی گفتیم. حال و احوالی کردیم. داشتند با بچه ها میرفتند خانه روستایی.باهاش شوخی کردم که ماشینش را به اندازه یک نیسان بار زده است. تقریبا نصف ته ریشش به سفیدی نشسته بود. موهای سرش هم. کاش بیشتر بغلش میکردم. محکم تر فشارش میدادم. می ایستادم دم در تا لحظه اخر که از پیچ رد میشود هم خداحافظی کنم. کاش همان شب بعد سال تحویل زنگ میزدم و عید را تبریک میگفتم و حواله نمیدادمش به فردا توی خانه روستایی. کاش میتوانستم همان ساعت های اخر زنگ بزنم. سیمکارت اول. سیمکارت دوم. سیمکارت سوم تا بالاخره یکی را جواب بدهد. بگویم هرجا هستی همانجا بشین.بمان. نرو. که رفتنت مثل یک قلوه سنگ بزرگ در راه گلوست. مثل یک سیاه چال در بطن چپ. مثل یک بار سنگین روی مهره های کمر است مثل خواب های ترسناک است...

کاش

کاش

کاش

کاش من صاحب ساعت برنارد بودم. نه برای اینکه سر امتحان تقلب کنم. نه برای اینکه خیلی پولدار شوم. نه برای هزار ارزوی دوران کودکی. کاش می توانستم زمان را نگه دارم. همه چیز متوقف شود عکست را از گالری گوشی بیرون بکشم و نگاهت کنم. تند تند زمان میگذرد و من هنوز خوبِ خوب برای تو سوگواری نکرده ام. کاش همه چیز متوفق می شد و من یک دل سیر برایت گریه می کردم.

 

 

سی و اندی روز گذشته. جای دایی بیش از حد خالیست. دارم چمدان جمع میکنم. لباس مشکی را میگذارم توی چمدان و به کارهایی که می توانستم بکنم فکر میکنم. می شد بیشتر بهش زنگ بزنم. بیشتر صدایش را بشنوم. بیشتر بهش سر بزنم. بیشتر به ما سر بزند. می شد فلان و بیسار را بیخیال شوم. خیلی کارها را میشد انجام داد.

کاش موقع اخرین خداحافظی بیشتر بوسیده بودمش...

۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۰۹
ابن سبیل

سوهان روح

چند وقتی هست که نسبت به برنامه دیوار حساسیت شدیدی پیدا کردم، حتی چند وقتی پاکش کرده بودم که حتی چشمم به ایکن نرم افزار هم نخوره! طوری شده که حتی میبینم کسی داره با این برنامه کار میکنه حالم بد میشه!

خیلی خیلی کم پیش میاد که نسبت به یک نفر یا چیزی همچین حسی پیدا کنم. با خودم مرور که میکنم میبینم که این جس منزجر کننده ای که نسبت دیوار دارم رو نسبت به یک شخص هم دارم! و بله اون شخص کسی نیست جز صاحب املاکی نزدیک خونه که از قضا هر روز باید از جلو مغازه اش رد بشم!

۲۱ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۴۱
ابن سبیل

مناجات شعبانیه!

اگر بنده بهتری بودم

شاید الان رویم میشد

خودم را در آغوشت بیندازم...

۲۰ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۱۰
ابن سبیل

مواسات

سال 96 درست هنگام انتخابات ریاست جمهوری در خراسان شمالی زلزله آمده بود و لابه لای اخبار انتخابات گم شده بود. مردم بیچاره به کلی فراموش شده بودند. تابستان همان سال برای اردوی جهادی رفتیم به یکی از روستاهای خراسان شمالی. انگار که گرد مرگ روی روستا پاشیده بودند. زلزله تلفات جانی نداشت ولی تا دلت بخواهد تلفات مادی داشت. از جاده و لوله های آب و گاز که قطع شده بودند بگیر تا طویله های خراب شده و احشامی که همگی تلف شده بودند. خیلی هایشان تمام زندگی شان را از دست داده بودند و یک ترک درست و حسابی هم وسط خانه شان بود. کسی اصلا رمقی برای ساختن و شروع دوباره نداشت. همه انگار فراموششان کرده باشند.

یک تانکر آب را به تراکتور وصل کرده بودند و هر روز آب مورد نیاز اهالی را با همان تراکتور می آوردند. اگر آب تمام می شد باید صبر می کردند که تراکتور روز بعد برود و باز آب بیاورد. حالا ما هم یک جمع حدود 60 70 نفره که روزی چند هزار لیتر مصرف آب دارند و فقط برای بارگذاشتن ناهار و شامشان کلی آب باید مصرف می شد.

روز اول و دوم هنوز شب به نیمه نرسیده بود ذخایر آب تمام می شد و همه حسابی کلافه شده بوند. از روز سوم به بعد کم کم یاد گرفته بودیم چطوری باید آب مصرف کنیم. وقتی برای خیس کردن برنج ناهار مجبور شده بودیم 10 لیتر 10 لیتر آب از اهالی طلب کنیم یاد گرفتیم که چطور باید با کمبود آب زندگی کرد.

آن اردوی جهادی تمام شد و گذشت اما دقت که می کردم تا ماه ها، افرادی که توی آن اردوی جهادی بودند یک جور دیگری آب مصرف می کردند. فکر می کردم فقط خودم اینطوری فکر می کنم اما همکلام که می شدیم همه تایید می کردن که بعد از اردوی جهادی خراسان شمالی اصلا نمی تونن بیشتر از نیاز آب یا چیز های دیگه مصرف کنند.

این روز ها که کمبود گاز و سرما تیتر یک همه اخبار شده دارم به روستا نشینان زیر پونز نقشه ها فکر می کنم. حالا یک شیفت هم با کاپشن و کلاه کار کنیم به جایی برنمیخورد. یک شب هم با جوراب بخوابیم که کور نمی شویم. عوضش شاید فلان روستانشین لب مرز برای گرم کردن خانه اش گاز داشته باشد...

۲۵ دی ۰۱ ، ۰۹:۵۴
ابن سبیل

روزمرگی

امتحان های دانشگاه شروع شده و بعد از 18 سال این اولین دی ماهی است که امتحان ندارم! حس عجیبی که با دلتنگی آمیخته شده. به تمام شدن دوران دانشجویی فکر میکنم...

55 روز دیگه فرصت دارم که نگذارم دوران دانشجویی تمام بشه! این رو امروز از پیامکی فهمیدم که میگفت در فلان وبینار شرکت کن تا بفهمی در 55 روز اخر منتهی به کنکور دکتری چه کارهایی باید انجام بدهی! بیچاره نمیدونست که 55 روز اول و اخر و وسط و ... من همین است که هست.

اگر بتوانم کمتر بخوابم، بیشتر درس بخوانم و بعد از ساعت کار بمانم شرکت و روی پایان نامه کار کنم و وقتی میرسم خانه برای کنکور درس بخوانم و کم نیاورم و خسته نشوم و موتورم هرچند روز یکبار گیرپاژ نکند و چندین و چند "و" دیگر، امید است که تا 30 بهمن دفاع کنم و روز 11 اسفند کنکور بدم.

استاد کفته حالا دفاع هم نکردی نکردی. میای اینجا چندتا چیز جدید میگم که به پایان نامه ات اضافه کنی!

توی این گیر و واگیر آزمایشگاهی که باید مرحله آخر پایان نامه را در آنجا انجام دهم به فکر تغییر دکوراسیون و بازسازی افتاده و این وسط بودجه کم آورده! به عبارت دیگر بین من و دفاع از پایان نامه یک عدد حمام و دستشویی، یک تیغه دیوار، یک آشپزخانه نقلی، یک اتاق جلسات و یک نصفه سالن که هنوز کفش سرامیک نشده، قرار گرفته!

خدا به خیر کند...

من که گوشم بدهکار نبود ولی برسانید به گوش جوانان، که پایان نامه با موضوع تجربی برندارند...

۱۷ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۷
ابن سبیل

بوی جوی مولیان

بالا سمت راستِ حاج قاسم

دقیقا بین پوشه پایان نامه نیمه کاره و فایل های ارائه که برای روز شنبه آماده کرده بودم

بالای فایل پی دی اف گردش حساب شرکت

دقیقا همانجا؛ دوتا فایل پی دی اف گذاشته ام که هر وقت بین کارها، رفت و آمد ها، گرفتاری ها، جلسه ها، خستگی ها، کم آوردن ها خیلی ها ها ی دیگر، رمق ادامه نداشتم بروم و بازش کنم و بلیط رفت و برگشت به خانه را ببینم.

انگار که یکهو جوش و خروش زهره میریزد وسط دسکتاپ و هرچه فایل هست را می شورد و می برد.

انگار که بلوط از لا به لای پیکسل پیکسل صفحه لپتاپ جوانه می زند.

انگار که صدای محل کار قطع می شود و جایش را به بارش باران روی سایه بان فلزی توی حیاط می دهد.

انگار که بوی شله ماشکی روی بخاری می پیچد توی دماغم.

انگار که سوختن پوست صورتم در اثر نمک دریای بندر را حس می کنم.

یکهو زنده می شوم و دلم له له میزند برای دیدن دوباره خانه و تمام چیز هایی که به آن تعلق دارد...

 

 

پ.ن: بعد از 3 سال هی رفتن و امدن، نوشتن و پاک کردن. این دل و اون دل کردن بالاخره چیزی نوشتم و این سکوت شکست!

 

۱۱ دی ۰۱ ، ۲۳:۱۱
ابن سبیل

جوک ر!

امروز رو سخت مشغول درس خوندن بودم، وسایلم رو برده بودم به سالن مطالعه خوابگاه و برای استراحت برمیگشتم اتاق و چندصفحه ای کتاب میخوندم. این وسط بعد از نماز مغرب بچه های اتاق گفتن بیاید جلسه بگیریم و به این وضع اشفته اتاق پایان بدیم. بعد از یک ساعت و خرده ای بحث و جدل قرار شد از این به بعد ساعت یازده لامپ رو خاموش کنیم و هر کسی هم به اتاق مراجعه کرد بهش بگیم که وقت خواب اتاق گذشته!

 

بچه ها رفتن بیرون و من مشغول درس خوندن بودم. ساعت یازده که به اتاق برگشتم با یک عالمه دمپایی روبه رو شدم.

همه زدن زیر خنده!

بعله

در اولین شب عمل به قانون شاهد برنامه اکران خوابگاهی فیلم جوکر بودیم!

 

 

 

 

+برای باز شدن سر صحبت بعد از اینهمه وقت باید دست به دامن همین جور پست ها شد دیگه!

۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۵ ۶ نظر
ابن سبیل

این عمر است که چهارنعل می تازد...

بعد از 8 ماه امشب وقتی داشتم ساعت های کاری امروز را ثبت می کردم، متوجه شدم که تاریخ ها را اشتباه ثبت می کردم!

هشت ماه از سال 98 گذشته و من هنوز در سال 97 مانده ام!!!

 

 

۰۸ آبان ۹۸ ، ۲۲:۳۸ ۵ نظر
ابن سبیل